باز هم نازنین رفته و ازاو خبری نیست
باز هم بی وداع رفته و از او اثری نیست
با قـلب شـکســتـه زده بـر راه جــدایــی
در خواهش والتماس من هم ثمری نیست
طاقت ز دلش رفته و عاصی شده امشب
جـز رفـتـنـش انـگار کـه راه دگـری نیست
قـیـد هـمـه کس را زده و سر به هـوا شد
درچشم ودلش برمن مسکین نظری نیست
با رفـتـن خـود آتشی افـکـنـده بـه جانـم
پـایـان شب ملـتهـبـم را سحــری نیست
او هـمـدم تنـهـایـی و سـامـان دلـم بـود
اینک دل شیـدای مرا هـمسفـری نیست
یاد لـحـظاتـی که نفس در نفسـم داشت
آتش زده بر خـاطـرم و چاره گری نیست
حسرت به دلـم کرد و گرفتـار غم خویش
همچون من فانی شده،دیوانه تری نیست
از آن شب ویـران شـده تا ایـن دم آخـر
در پـهـنـه ی منظومه جانم قمری نیست
شبها بنشینم به همان نقطه که او رفت
هرچند از این کوچه خلوت گذری نیست